هوا ابری باشه . بعد تاریک هم باشه . بعد اتفاقات مهمی افتاده باشه که تو کار واجب داشته باشی و نیازمند اینترنت هم باشی و اینترنت قطع باشه . بعد برداری یک موزیک آروم گیتار پخش کنی و به پنجره و شب شدن نگاه کنی . غروب غمگین آفتاب که آروم آروم دارن از تپهها پایین میرن . چه روزهای تاریکی . چه آینده موهومی . معلوم نیست سال دیگر این موقع کجا باشم . پنج سال دیگر این موقع کجا باشم . درست وقتی که پنج سال پیش حتی فکرش را هم نمیکردم این روزها را ببینم . پلیس در را بزند و چندین بار بریزد خانه به خاطر همخانهای عجیب و غریبم . دلیلش مهم نیست . پلیس همیشه استرس دارد. چه کسی فکرش را میکرد که بتوانم تنهایی سر خودم را بچرخانم ؟ تنهایی رشد کنم . تنهایی مدیریت کنم . تنهای کلی زندگی بسازم و سر یک اتفاق همهاش پودر بشود و به هوا برود؟
کجا فکرش را میکردم که قرار است در یک ماه لعنتی ۵ مرگ پشت سر هم را ببینم و خم به ابرو نیاورم . یعنی سعی کنم که خم به ابرویی نیاورم. کجا فکرش را میکردم که دختری وارد زندگیام میشود که ناگهان چنان عاشقش میشوم که مریض بودن امروزم بی اثر از این عشق نبوده و نیست . کجا فکرش را میکردم که قرار است روزهای خیلی سختی را پشت سر بگذارم؟ کجا فکرش را میکنم که پنج سال دیگر کجایم ؟ آیا تصمیماتی که امروز گرفتهام و اتفاقاتی که امروز افتاده من را قرار است به جاهای خوب ببرد و وما این اتفاق هم درست مانند همان بگا رفتن های متوالیست . وقتی که پشت سر هم میاید و حتی راهی برای فرار نداری .وقتی دلت تنگ میشود و نتت قطع میشود و گوشه یک دنیا میافتی و به دیوار نگاه میکنی .
روزها سخت بودند . خیلی سخت بودند . آدمها نامرد بودند و نامرد بودند . شکستهای زیادی آمده بودند و آمده بودند .وقتی که تفکر میکنم به روزهایی که از سر گذارندم. به خونهایی که ریختهام و به مرضهایی که دچار شده ام واو چقدر قوی بودهام . شاید هم نه از سطح تحمل من انقدر زده بالا که حتی حال ضعیف بودن را ندارم و همینطور گوشه ای افتادم که بلاست بیاید . درست مانند کسی که انقدر کتکش زدهاند که مرده . ولی باز به زدن ادامه میدهند و مرده . با این فرض که هنوز درد میکشد ولی چون مرده دیگر فریاد نمیزند . همین . یا نمیتواند تکان بخورد و فرار کند . سرنوشتی که نه آغازی داشت و نه پایانی و معلوم نیست کجاست و به چه شکلی جلو میرود و جلو میرود و جلو میرود . خستگی نامحدود است که غم خنده میشود .
آره دلم خیلی تنگ شده است . دلتنگ نه چیزهایی که قبلا داشتهام و حالا ندارم . دلتنگ چیزهایی هستم که از اول نداشتمشان . دلتنگ چیزهایی هستم که هرگز بهشان نرسیدم و همیشه برایم آرزو و حسرت مانده اند . چه دردناک است که هی آینده ات را خواب ببینی و بگویی فقط یک خواب است و همین سرنوشت حرامزاده خوابت را در حقیقت درون صورتت فرو کند! همین سرنوشت لعنتی ! میگویند منفی ام که منفیها را جذب میکنم . اما من همیشه وقتی کاری را شروع میکنم میگویم من ۱۰۰ درصد موفقم . وقتی عاشق میشوم میگویم من ۱۰۰درصد به یار میرسم . وقتی دوست میشوم میگویم تا ابد قرار است دوست او باشم . وقتی که کاری را استخدام میشوم میگویم تا انتها و عابت آن کار میروم . هرگز به دل خودم بد راه نمیدهم و همیشه سرنوشت است که میگوید گه میخورم که از این فکرهای مثبت میکنم که صد درصد برای خودم موفقیت قایل هستم . با هزار آرزو کلی کار کرده بودم که همه از بین رفت . با هزار آرزو هزار و یک کار کردم و زحمت کشیدم و باز شدم ۰ . یک صفر توخالی صفر! مطلق!
هرچه بیشتر تلاش کردم محکم تر زمین خوردم و محکم تر شکست خوردم . من منفی نبودم . آنقدر مثبت بودم که شاید حودم را چشم زخم کرده باشم . آنقدر منفی گرفتم که امروز شاید دیگر حتی به منفی هم فکر نکنم . نتوانم حتی به مثبت فکر کنم . اصلا نتوانم فکر کنم . فقط خودم را بسپارم به بردگی سرنوشت و بازیهای متافیزیک . روز خاص این ماه بود و تنها بودم . که این هم باشد لای این متن به یادگار خیلی خیلی تنها بودم . گاهی دلم سیگار میخواهد .
امروز تنهام اینجا مینویسم چون خیالم راحت است که کسی هنوز اینجا را نمیخواند . کسی هنوز اینجا را ندیده است . راحت مینویسم و راحت مینویسم .وقتی که هیچ چیز نباشد که تورا از این گوشه دنیا تکانی بدهد و انرژی یا روجیهای بدهد . وقتی که دلت برای رها تنگ میشود وقتی که دلت برای رهایی پر میکشد . وقتی که میبینی که دیگر برای هیچ کس مهم نشده ای اگر اینجا هم نمی نوشتم می ترکیدم . دیگر حتی اشکم هم در نمی آید کاش میشد بین متن موسیقی را نیز نشان داد فضا را نشان داد . درک را نشان داد غم را نشان داد . ترس را نشان داد ترس واقعی را نشان داد نگرانی را نشان داد . کلافگی را نشان داد چشم انتظاری را نشان داد
چقدر چشم انتظاری بد است وقتی که چند سال چشم انتظاری بکشی و تهش بشود هیچ . چند سال عاشقی کنی و تهش بشود هیچ . چند سال چشم انتظار نتیجه تلاشهایت باشی و هیچ بشوی . و حتی ندانی به کجا فریاد بزنی و سر چه کسی خالی کنی . دلت بغل بخواهد و بغل بخواد و حتی خودت هم نتوانی خودت را بغل کنی .
چقدر درد دل زیاد است . نه فکرش را نمیکردم نه این بی اینترنتی حواسپرتی را میگیرد و وقتی مغز حواسش پرت شد . آنقدر فکر میکند که دلت میخواهد بمیری . چقدر آدم هستند که مدیون من هستن . چقدر بدهکار من هستند . چقدر عامل عذاب کشیدن هایم شدن هرچه بیشتر فهمیدم درد لعنت بیشتر شد .
آری . به تاریکی شب مینگرم و به مرغی که باید بپزد تا فریز لعنتی خالی شود تا توان فروشش فراهم گردد . چقدر زندگی سخت است . چقدر زندگی هیچ است
چقدر حتی مردن هم هیچ است
بماند به یادگار برای خودم شاید در پنج سال دیگر شاید به من زنده ی پنج سال دیگر .
درباره این سایت